کد مطلب:171876 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:284

وادی عشق
یا أیتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربك راضیة مرضیة. [1] .

ای روح آرامش یافته! به سوی پروردگارت كه تو از او خشنودی و او از تو خرسند، باز گرد.

قرآن مجید

كاروان عاشقان به مسیرش ادامه می داد كه ناگهان اسب امام علیه السلام ایستاد و حضرت از نام آنجا پرسید [2] و گفتند:

به این سرزمین غاضریه، طف، نینوا و یا كربلا گویند.

اشك از چشمان مبارك امام حسین علیه السلام سرازیر شد و فرمود:

به خدا سوگند، اینجا دشت اندوه و بلاست. اینجا شهادتگاه مردان و تنهایی و غربت زنان و خاندان ماست. مزار ما در دنیا و حشر ما در آخرت اینجاست؛ جدم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، این خبر را به من فرمود.

امام علیه السلام برادران و خانواده خود را جمع كرد و با نگاهی معنادار توأم با اشك فرمود:

بارالها! به یقین ما عترت پیغمبرت، محمد، هستیم كه از خانه و دیارمان و حرمان جدمان رانده شدیم و بنی امیه حق و حدود ما را پایمال كردند؛ پس ‍ خدایا! حق ما را بستان و ما را بر ستمگران یاری نما.

و رو به اصحابش فرمود:

مردم بندگان دنیایند و دین آویزه زبانشان است و دین را برای دنیایشان می خواهند؛ از اینرو وقت بلا و امتحان، دینداران كم باشند. كار ما بدینجا رسیده كه می بینید؛ چهره دنیا دگرگون و زشت شده و زیبایی و نیكی اش به شتاب روی گردانده و رخت بر بسته و همچون آب دور ریز ته مانده كاسه و یا چراگاه بی آب و علفی شده است.

آیا نمی بینید كه به حق عمل نكرده و از باطل نهی نمی كنند و ایمان داران مشتاق دیدار خداوند می شوند؛ از اینرو من مرگ را جز خوشبختی و سعادت و زندگی با ستمگران را جز درد و رنج نمی دانم. [3] .

در اینجا زهیر بن قین بپا خاست و گفت:

یا بن رسول لله! اگر زندگی دنیا جاودانه بود، قیام و نهضت با تو را بر زندگی دنیوی ترجیح می دادیم.

و بریر بن خضیر گفت:

یا بن رسول الله! خداوند به واسطه شما بر ما منت نهاد كه در ركابتان بجنگیم و اعضای بدنمان قطعه قطعه شده و جدتان روز قیامت ما را شفاعت كند.

و هلال بن نافع گفت:

تو می دانی كه جدت، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، همه مردم را نتوانست به دین خدا جذب كند؛ عده ای با نفاق و نیرنگ با او برخورد كردند و در زمان پدرتان، علی، نیز بر ضد او قیام كردند و با ناكثین و قاسطین و مارقین به جنگ حضرت رفتند؛ امروز تو چون جدت و پدرت بوده و پیمان شكنان جز بر خودشان به كسی ضرر نمی زنند؛ خداوند از آنان بی نیاز است؛ ما را هر جا می خواهی، مشرق و مغرب عالم، ببر.

به خدا قسم، ما عاشق دیدار پروردگارمان بوده و از روی بصیرت و آگاهی با دوستان شما دوست و با دشمنانتان دشمن هستیم.

سپس امام حسین علیه السلام زمینهای آنجا را [4] به شصت هزار درهم خرید و با اهل نینوا شرط بست كه راهنمای زائرینش باشند و تا سه روز آنها را مهمان كنند.

بعد از استقرار حضرت سیدالشهداء علیه السلام و یارانش در كربلا، ابن زیاد لعنه الله در نامه ای به حضرت گفت:

خبر ورودت به كربلا را شنیدم و یزید، امیر المؤ منین، به من نوشته كه سر به بالش نگذاشته و نان كامل نخورم تا ترا به خداوند لطیف و خبیر ملحق سازم و یا اینكه به حكم من و یزید بن معاویه سر اطاعت فرود آری؛ والسلام.

وقتی امام حسین علیه السلام نامه را خواند، آنرا به زمین انداخت و فرمود:

كسانی كه خشنودی آفریده را به خشم و غضب آفریدگار برگزیدند، رستگار نمی باشند.

و فرستاده ابن زیاد جواب نامه را خواست و حضرت فرمود:

آنرا جوابی نیست؛ زیرا عذاب الهی بر آن ثابت است.

وقتی ابن زیاد این جواب را شنید، آشفته شد و به عمر بن سعد دستور داد تا با چهار هزار نیروی رزمی به سوی كربلا راه افتد و او كه خود را بین مقام ولایت ری از یك سو و خشم و غضب ابن زیاد و از دست دادن فرمانروایی ری می دید، سرانجام با اینكه خانواده اش او را از مقابله با امام حسین علیه السلام به شدت برحذر داشتند، پست و مقام دنیوی را انتخاب كرد و دین را زیر پا نهاد و به سوی كربلا راه افتاد.

به دنبال عمر بن سعد، شمر با چهار هزار و یزید بن ركاب با دو هزار و حصین بن نمیر تمیمی با چهار هزار و هر یك از شبث بن ربعی و حجار بن ابجر با هزار با هزار و كعب بن طلحه با سه هزار و ابن رهینه مازنی با سه هزار و نصر بن حرشه با دو هزار نفر و رویهمرفته روز ششم محرم بیست هزار نفر در نینوا برای جنگ با حضرت سیدالشهداء گرد آمدند.

روز هفتم حلقه محاصره را تنگ تر نمودند و مانع ورود افراد به حوزه استحفاظی امام حسین علیه السلام می شدند و از آنجا كه آب برای نوشیدن در خیمه های امام حسین علیه السلام نبود، امام علیه السلام حضرت عباس ‍ علیه السلام را با بیست نفر شبانه جهت آوردن آب از فرات فرستاد و با موفقیت مشك ها را به خیمه ها رساندند.

امام علیه السلام یكی از یاران خود را نزد ابن سعد فرستاد تا شبانه به دیدارش بیاید؛ از اینرو عمر بن سعد شب با بیست سوار به سوی امام علیه السلام حركت كرد و حضرت نیز همچون او به پیش رفت و پس از دیدار هم، امام علیه السلام به همراهان خود بجز حضرت عباس و علی اكبر فرمود تا دورتر بایستند و عمر بن سعد نیز بجز فرزندش، خفص و غلامش، لاحق، را دور كرد.

در اینحال امام حسین علیه السلام به عمر بن سعد فرمود:

ابن سعد! آیا از خدایی كه بازگشت به سوی اوست، نمی ترسی؟ یا اینكه مرا می شناسی، به جنگ من می آیی؟

آیا نمی خواهی در كنار من باشی و ایشان را رها كنی؟ این ترا به خدا نزدیك كند.

عمر بن سعد گفت:

می ترسم خانه ام را ویران كنند.

حضرت فرمود:

من آنرا برای تو بنا می كنم.

او گفت:

می ترسم اموالم را مصادره كنند.

امام علیه السلام فرمود:

من از اموال خود در حجاز، بهتر از آنرا به تو می دهم.

او گفت:

بر اهل و عیالم از دست ابن زیاد می ترسم.

حضرت فرمود:

من سلامت ایشان را تضمین می كنم.

عمر بن سعد ساكت ماند و وقتی امام حسین علیه السلام از هدایت او مأیوس شد، فرمود:

ترا چه شده است! خدا ترا بزودی بر بسترت نابود نموده و در روز حشرت ترا نیامرزد؛ به خدا سوگند، امیدوارم از گندم عراق جز اندكی نخوری.

عمر بن سعد به استهزاء گفت:

بجای گندم جو می خورم. [5] .

سپس شمر بن ذی الجوشن و عبدالله بن ابی المحل به میدان آمده و امان نامه ای را كه از ابن زیاد برای فرزندان خواهر خود، عباس و عبدالله و جعفر و عثمان، گرفته بودند، آورده و شمر با صدای بلند گفت:

ای فرزندان خواهرم! شما در امان هستید؛ خودتان را با حسین به كشتن ندهید و از امیر المؤ منین یزید، اطاعت و پیروی نمایید.

عباس فرمود:

لعنت خدا بر تو و امان تو باد؛ آیا ما را امان می دهی و فرزند رسول خدا را امانی نیست؟! آیا به ما دستور می دهی كه به اطاعت لعنت شدگان و اولادشان در آییم. [6] .

روز نهم، عمر بن سعد دستور پیشروی به لشكرش داد و به سوی خیمه های حسینی حركت كردند و در آن سو، امام حسین علیه السلام بیرون خیمه اش، در حالی كه سر مبارك بر زانو و دسته شمشیر به دستش بود، اندكی خوابش برد و در خواب رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم را دید كه فرمود:

بی گمان، به همین زودی تو نزد ما خواهی بود.

زینب علیها السلام صدای لشكریان دشمن را شنید و رو به امام حسین علیه السلام آورد و خبر نزدیك شدن دشمن را داد و حضرت به عباس ‍ فرمود:

خودت برو و ببین چه می خواهند.

حضرت عباس علیه السلام با بیست سوار رفت و آنها گفتند:

امیر فرمان داده است كه یا به اطاعت او درآیید و یا با شما جنگ كنیم.

حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نزد امام حسین علیه السلام آمد و پیام عمر بن سعد را رساند و امام علیه السلام فرمود:

نزد ایشان برو و امشب را مهلت بگیر تا امشب را مشغول نماز و راز و نیاز با پروردگارمان شده و از او استغفار و آمرزش خواهیم؛ خداوند متعال می داند كه من نماز و تلاوت قرآن و مناجات و نیایش و استغفار و آمرزش ‍ خواهی را دوست دارم.

حضرت ابوالفضل علیه السلام یارانش را جمع كرد و بعد از حمد و سپاس ‍ الهی فرمود:

بارالها! ترا سپاس گویم كه با نبوت ما را كرامت بخشیدی و قرآن را به ما آموختی و ما را در دین دانا نمودی و برای ما چشم (بینا) و گوش (شنوا) و دلی (بیدار) عطا فرمودی و ما را از شرك ورزان قرار ندادی.

اما بعد؛ بطور یقین من یارانی بهتر از یارانم و خاندانی نیكوكارتر و با وفاتر و به صله ارحام پای بندتر از خاندانم، سراغ ندارم؛ خداوند به همه پاداش ‍ زیب عطا فرماید.

بطور یقین جدم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، مرا خبر داده بود كه من به عراق خوانده شده و بر محلی به نام عمورا و كربلا فرود آمده و به شهادت نائل خواهد شد و اینك وقت آن نزدیك شده است.

به اعتقاد من، دشمن فردا جنگ را آغاز خواهد كرد و اكنون شما آزاد هستید و من بیعت خود را از شما برداشتم؛ به همه شما اجازه می دهم كه در تاریكی شب، هر یك از شما دست یكی از خانواده ام را گرفته و به شهر و آبادی خویش حركت كنید؛ اینها فقط به دنبال من بوده و بعد از من، با دیگران كاری ندارند. خداوند به همه شما پاداش خیر عطا فرماید.

در اینحال همه افراد خانواده اش از آن جمله عباس علیه السلام گفتند:

خداوند آنروز را نیاورد كه بعد از تو زنده باشیم؛ هرگز از تو جدا نمی شویم.

امام حسین علیه السلام رو به فرزندان مسلم بن عقیل فرمود:

شهادت مسلم شما را بس است؛ شما بروید.

فرزندان عقیل گفتند:

در آن حال مردم به ما چه گویند و ما برای ایشان چه گوییم؛ آیا به ایشان بگوییم كه سرور و آقایمان و فرزندان عمویمان كه بهترین عموست، رها كردیم و تیری در یاریش رها نكرده و شمشیر و نیزه ای نزدیم و ندانیم كه بر سرش چه آمد.

قسم به خدا، ترا رها نكنیم؛ جان و مال و خانواده مان را فدای تو می كنیم و تا آخرین قطره خون در راه تو به نبرد می پردازیم؛ خداوند زندگی پس از تو را نصیب ما نگرداند.

مسلم بن عوسجه بپا خاست و گفت:

آیا ترا رها كنیم؟! جواب خدا را چه دهیم؟! قسم به خدا، از تو جدا نمی شوم تا آنها را تا آخرین لحظه حیاتم با نیزه و شمشیرم و اگر سلاحی نداشته باشم، با سنگ زنم.

سعید بن عبدالله حنفی گفت:

به خدا سوگند، ترا رها نمی كنیم تا خداوند بداند كه پس از رسولش حدود و حریم شما را حفظ كردیم؛ قسم به خدا، اگر بدانم كه هفتاد بار كشته شده و پیكرم را سوزانده و به باد دهند؛ از تو جدا نمی شوم؛ چگونه روم و حال آنكه پس از شهادت، كرامت ابدی در انتظار ماست.

زهیر بن قین گفت:

به خدا قسم، دوست دارم كه هزار بار كشته شده و زنده شوم و از تو و خاندانت دفاع كنم.

دیگر یاران حضرت نیز اینچنین اعلام آمادگی نمودند و امام علیه السلام برای همه ایشان از خداوند متعال پاداش و سزای خیر طلبید. [7] .

وقتی همه یاران عشق، اخلاص و صدق نیت خود را ثابت كردند، امام حسین علیه السلام فرمود:

بی گمان فردا جز علی، فرزندم، همه ما حتی قاسم و طفل شیرخوار كشته خواهیم شد.

همه را یاران گفتند:

خدا را سپاس كه ما را به یاریت كرامت بخشید و با شهادت در كنارتان شرافت عطا فرما؛ آیا به اینكه با تو خواهیم بود، خشنود نباشیم یا بن رسول الله!

در اینحال امام حسین علیه السلام برای همه آنها دعا فرموده و با كرامت خود، مقام و منزلت و نعمت های بهشتی هر كدام را به ایشان نشان داد و فرمود:

بهشت بر شما بشارت باد؛ به خدا قسم، پس از شهادتمان، خداوند متعال بعد از ظهور قائم آل محمد (عج) كه انتقام از ستمگران می گیرد، همه ما و شما را به دنیا باز خواهد گرداند و همه اینها (دشمن) را در غل و زنجیر و عذاب و شكنجه های مختلف خواهیم دید. [8] .

شب عاشورا حضرت شمشیرش را آماده می كرد و چند بار اشعار ذیل را زمزمه لب فرمود:



یا دهر اف لك من خلیل

كم لك بالاشراق و الاصیل



من صاحب او طالب قتیل

والدهر لا یقنع بالبدیل



وانما الامر الی الجلیل

و كل حی سالك سبیلی



ای روزگار! اف بر تو از دوستی ات؛ چه بسیار در بامداد و شامگاه یار و عاشق (حق) را كشته ای؛ روزگار همسان و بدیل را نمی پذیرد؛ جز این نیست كه تمام امور به سوی خداست و عاقبت هر شخص زنده همین است كه من می روم.

زینب علیها السلام این ابیات را شنید و نتوانست خود را نگهدارد؛ از اینرو سراسیمه نزد امام حسین علیه السلام آمد و فرمود:

وای از این مصیبت! ای كاش مرگم فرا می رسید. امروز روزی است كه پدر و مادرم، علی و فاطمه، و برادرم، حسن، از دنیا می رود؛ ای یادگار و جانشین رفتگان و پناه بازماندگان. [9] .

در اینحال امام حسین علیه السلام به خواهرش نگریست و فرمود:

خواهرم! شیطان بردباریت را نبرد.

زینب پرسید:

آیا ترا به ستم می گیرند و این دل آزرده ام، داغدارتر خواهد شد؟

و سیلی بر چهره خود نواخت و گریبان چاك كرد و بیهوش افتاد. امام حسین علیه السلام آب به روی خواهرش ریخت و به او فرمود:

خواهرم! تقوای الهی پیشه كن و با صبر و شكیبایی الهی، تسلی جوی؛ بدانكه همه اهل زمین و آسمانها می میرند و بی گمان هر چیزی غیر از وجه الهی فانی می شود؛ همان خدایی كه آفریده را به قدرتش آفرید و معبوثشان می كند؛ او یگانه بی همتاست؛ پدر و مادر و برادرم بهتر از من بودند؛ من و هر مسلمانی باید به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اقتدا و تأسی نماییم.

خواهرم! تو را سوگند می دهم؛ پس بر این سوگند استوار باش و گریبان چاك مكن و روی مخراش و فریاد و شیون و زاری برای من بلند مكن.

در آنسوی خیمه ها بریر با دیگران شوخی می كرد و می گفت:

بخاطر دیداری كه خواهیم داشت، خوشحالم؛ به خدا قسم، بین ما و حور العین فاصله ای جز شمشیر اینان بر ما نیست؛ قسم می خورم كه دارم الان بر ما بتازند.

و حبیب بن مظاهر خنده كنان بیرون آمد و ابن حصین به او گفت:

اكنون وقت خنده نیست.

او جواب داد:

كجا برای شادی بهتر از اینجاست؛ پس از شهادت با حور العین همنشین خواهیم بود. [10] .

خیمه های شیرمردان میدان نبرد، از یك سو تبدیل به عبادتگاه آنان شده بود و از سوی دیگر مكانی برای آماده كردن ادوات جنگی؛ یاران عاشق در مناجات و سجده و ركوع، با معبود خود آخرین لحظات زندگی خویش در این دنیا را سپری می كردند.

امام حسین علیه السلام صبح روز عاشوراء كه مصادف با جمعه بود، بعد از نماز صبح، پس از سخنان كوتاهی به یارانش، ایشان را برای نبرد در میدان، آرایش نظامی داد و زهیر بن قین را برای سمت راست میدان (میمنة) و حبیب بن مظاهر را برای سمت چپ (میسرة) گذارد و خود حضرت با اهل بیتش در قلب میدان صف كشیدند و پرچم را به دست با كفایت حضرت عباس علیه السلام داد و به موسی بن عمیر فرمود كه بین یارانش ‍ ندارند:

هر كسی بدهكار است، نباید با من به پیكار آید، هر شخصی با بدهی بمیرد و برای پرداخت آن نیندیشیده باشد، در آتش خواهد بود. [11] .

عمر بن سعد نیز با لشكر سی هزار نفری [12] به میدان آمد كه میمنة را به عمرو بن حجاج و میسرة را به شمر بن ذی الجوشن داده بود.

وقتی نزدیك آمدند، شعله های آتش را در خندقی كه به دستور حضرت در دور خیمه ها كنده بودند، مشاهده كرده و شمر با صدای بلند گفت:

حسین! به سوی آتش قبل از قیامت پیشی گرفتی.

در اینحال مسلم بن عوسجه خواست تیری به سوی آنان بیاندازد ولیكن حضرت او را از اینكار منع كرد و فرمود:

نمی خواهم شروع كننده جنگ باشم.

و به شمر پاسخ داد:

تو به آتش قیامت سزاوارتر از من هستی.

و سپس حضرت به دشمن فرمود:

آیا شما شك دارید كه من فرزند دخت پیامبرتان هستم؛ به خدا قسم، در مشرق و مغرب، فرزند دخت پیغمبری غیر از من نیست؛ آیا كسی از شما را كشتم یا مالی از شما را تلف كردم و یا كسی را مجروح ساختم و شما می خواهید قصاصم كنید؟!

هیچ كس پاسخ نداد و حضرت فرمود:

شبث بن ربعی! حجار بن ابجر! قیس بن اشعث! زید بن حارث! آیا شما به من ننوشتید كه میوه ها رسیده و باغ ها سرسبز و چاهها پر آب و تو را سپاهی آماده و آراسته است؛ پس به ما رو كن.

آنها انكار كردند و حضرت فرمود:

سبحان الله؛ به خدا سوگند، شما نوشتید. ای مردم!اگر مرا نمی خواهید، بگذارید به جای دیگری پناه برم.

قیس بن اشعث گفت:

چرا به فرمان عمو زادگانت در نمی آیی؟ ایشان هرگز جز نیكی به تو، كاری نكنند.

امام حسین علیه السلام فرمود:

تو با برادرت (محمد بن اشعث) برادر هستی. آیا می خواهی بنی هاشم بیش از خون مسلم طالبت باشند. قسم به خدا، دست ذلت به ایشان ندهم و چون بردگان فرار نكنم. بندگان خدا! من از اینكه مرا سنگسار كنید و از هر متكبری كه به روز حساب ایمان ندارد به پروردگارمان پناه می برم.

و سپس حضرت از شتر فرود آمد و عقبة بن سمعان را فرمود تا زانوی شتر را ببندد و دشمن آهنگ حمله كرد و عبدالله بن حوزه فریاد زد:

آیا حسین در بین شماست؟ ای حسین! ترا آتش جهنم بشارت باد.

امام حسین علیه السلام فرمود:

دروغ گفتی؛ من به پیشگاه پروردگاری آمرزنده و كریم و مطاع و شفیع وارد می شوم. تو كیستی؟

وقتی او خودش را معرفی كرد حضرت نفرینش كرد و هماندم اسبش رم كرد و او افتاد و پایش كه به ركاب اسب آویزان شده بود قطع شد و اسبش او را به سنگ های آنجا زد و سرانجام مرد و مسروق بن وائل وقتی این صحنه را دید، از آنجا كه خود را در اول صف آماده كرده بود تا سر حسین علیه السلام را به نزد ابن زیاد ببرد، منصرف شد و برگشت. [13] .

در این حال زهیر بن قین و بریر، یكی پس از دیگری برای لشكر عمر بن سعد سخنرانی كردند و آنان را به شیوه های مختلف به یاری حضرت سیدالشهداء علیه السلام فرا خواندند و لیكن آنها با تیراندازی پاسخ دادند و حضرت در حالی كه قرآن را بر سر گرفته بود سخنرانی دیگری برای آنان ایراد كرد و فرمود:

ای مردم! بین ما كتاب خدا و سنت جدم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، موجود است. شما را به خدا، آیا می دانید كه جدم رسول خداست و مادرم فاطمه زهراء، دختر محمد مصطفی، و پدرم علی بن ابیطالب و مادر بزرگم خدیجه، اولین زن مسلمان و حمزه، سیدالشهداء، عموی پدرم و جعفر طیار عمویم و این شمشیر و عمامه رسول خداست و علی اولین مسلمان این امت و داناترین و بردبارترین ایشان است و او سرور هر مرد و زن مؤ من است؟

همگی تأیید كردند و حضرت فرمود:

پس چرا می خواهید خونم را بریزید.

گفتند:

اینها را می دانیم و دست از تو بر نداریم تا از تشنگی بمیری.

در اینحال امام حسین علیه السلام فرمود:

ای مردم! هلاك و اندوه بر شما باد؛ ما را برای فریادرسی خودتان خواندید و ما شتابان آمدیم شما شمشیری را كه برای ما بر عهده شما بود، علیه ما به كار گرفتید... وای بر شما! چرا آنگاه كه شمشیرها در نیام و دل ها آرام بود، ما را رها نكردید... به خدا قسم، این نیرنگی است كه از دیر زمان در شماست.

هان؛ این زنازاده فرزند مرا بر سر دو راهی، شمشیر و مبارزه و ذلت و خواری قرار داده است و هیهات كه ما تن به ذلت دهیم؛ خدا و رسولش و مردم با ایمان و دامان پاك و پاكیزه (كه ما را پرورانده است.) و مردم غیرتمند و به دور از ذلت، هرگز به ما اجازه نمی دهند كه فرمانبری فرومایگان را بر كشته شدن شرافتمندانه برگزینیم...

و سرانجام دست رو به آسمان نمود و فرمود:

بارالها!باران آسمان را از آنان فرو بند و مانند سال های قحطی و خشكسالی یوسف را بر آنان بفرست و آن جوان ثقیف (حجاج بن یوسف ثقفی) را بر ایشان بگمار تا ساغرهای تلخ و ناگوار مرگ را به ایشان بچشاند كه ما را دروغ گفته [14] و خوار نمودند. تو پروردگار مایی و توكل ما فقط به توست و به تو روی می آوریم. [15] .

پس از ایراد خطبه و سخنرانی، حضرت اسب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را كه مرتجز نام داشت، خواست و سوارش شد و صف یاران را مرتب می فرمود كه عمر بن سعد تیری بیافكند و گفت:

نزد امیر گواه باشید كه اولین تیر را من به سوی آنان رها كردم.

و به دنبال این، تیر از ناحیه دشمن چون بارش باران، بر یاران عشق فرود می آمد.

در اینحال حضرت به اصحابش فرمود:

رحمت خدای شما را در بر گیرد؛ آماده مرگ شوید كه چاره ای جز آن نیست؛ این تیرها فرستاده این مردم به سوی شماست.

در اینحال خداوند متعال امام حسین علیه السلام را با فرستادن امداد غیبی بین پیروزی بر دشمن و دیدار خود متخیر نمود و حضرت لقاء الهی را انتخاب كرد [16] و سپس فرمود:

اما من مغیث یغیثنا لوجه الله اما من ذاب یذب عن حرم رسول الله؟

آیا فریاد رسی نیست كه بخاطر خدا به فریاد ما رسد؟

آیا كسی نیست كه از حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دفاع كند؟

در اینحال حر بن یزید ریاحی نزد عمر بن سعد رفت و گفت:

آیا براستی می خواهی با او بجنگی؟

او پاسخ داد:

به خدا قسم، جنگی كنم كه افتادن سرها و بریدن دست ها در آن آسان ترین كارها باشد.

حر آمد و سوار اسبی شد و مهاجر بن اوس به او گفت:

می خواهی حمله كنی؟

حر جوابی نداد و لرزه به اندامش افتاد و او را گفتند:

این چه حالتی است در تو می بینیم؟! اگر از دلیرترین افراد كوفه می پرسیدند، ترا از قلم نمی انداختیم.

حر پاسخ داد:

خود را بین بهشت و جهنم می بینم؛ به خدا قسم، گر چه مرا بسوزانند، بهشت را بر می گزینم.

در اینحال با اسب به سوی امام حسین علیه السلام تاخت و دست بر سر نهاد و می گفت:

خدایا! به سوی تو آمدم؛ توبه مرا بپذیر؛ من دل و اولیای تو و فرزندان پیامبرت را ترساندم.

در حالی كه از شرم و حیاء سر به زیر افكنده بود، به امام حسین علیه السلام گفت:

ای ابا عبدالله! آیا توبه من پذیرفته است؟

وقتی حضرت سیدالشهداء جواب مثبت داد، حر گفت:

از آنجا كه اولین نفری بودم كه به جنگ تو آمدم، اجازه ده تا نخستین كشته درگاه تو باشم تا شاید در قیامت دست در دست جدت گذارم. [17] .

حر وارد میدان نبرد شد و پس از كشتن عده ای از دشمن نابكار بر اثر اصابت ضربات هولناكی بر پیكر مباركش، به زمین افتاد و حضرت به بالین وی آمد و سر مطهرش را كه از آن خون جاری می شد، با دستمالی بسته و چهره غبار آلود او را پاك می كرد و می فرمود:

همچنان كه مادرت ترا حر نامید، در دنیا و آخرت آزاد مردی.

در آنسو بین یاران حضرت جوانی به نام وهب در حضور مادر و همسرش ‍ وارد میدان نبرد شد و پس از چندی برگشت و به مادر گفت:

مادرم! آیا از من راضی هستی؟

مادر گفت:

آنگاه از تو راضی می شوم كه در محضر حسین علیه السلام به شهادت رسی.

همسرش اظهار داشت:

وهب! ترا بخدا، مرا به فراق و دوری ات مبتلا مگردان.

مادر گفت:

پسرم به حرف همسرت گوش مده؛ به میدان برگرد و پیش روی فرزند دخت پیغمبرت نبرد كن تا روز قیامت شفاعت جدش شاملت شود.

وهب به میدان برگشت و مبارزه را دوباره آغاز كرد و عاقبت دستانش را قطع كردند [18] و مادرش (برخی نقل ها، همسرش) عمود خیمه را برداشت و به میدان آمد و امام حسین فرمود:

خداوند به شما برای یاری خاندانم پاداش نیكو عطا فرماید؛ به نزد زنان برگرد. [19] .

پس عمرو بن جناده كه یازدهمین بهار خود را تازه پشت سر گذاشته بود، بعد از شهادت پدر بزرگوارش، نزد امام علیه السلام آمد تا اجازه ورود به میدان رزم را بگیرد؛ از اینرو حضرت فرمود:

از آنجا كه پدرت شهید شد، شاید مادرت راضی نباشد.

نوجوان دلاور گفت:

مادرم گفت كه میدان روم.

از اینرو حضرت اجازه داد و او به سرعت وارد مبارزه شد و چندی نگذشت كه به فیض شهادت نائل آمد و سرش را از تن جدا كرده و به سوی امام علیه السلام پرتاب كردند. [20] .

سپس مسلم بن عوسجه وارد میدان شد و با سن بالایی كه داشت، چندین نفر از دشمن را به هلاكت رساند و وقتی به شهادت رسید، امام حسین علیه السلام و حبیب بن مظاهر به بالینش آمدند و مسلم بن حبیب گفت:

ترا وصیت می كنم كه در پای ركاب ابا عبدالله به مبارزه پرداخته و كشته شوی. [21] .

در آنسو همسر عبدالله بن عمیر كلبی بر سر بالین شوهرش، گرد و غبار را از چهره او پاك می كرد و در حالی كه ورود به بهشت را برای او تبریك می گفت، به دستور شمر بن ذی الجوشن گرز آهنینی بر سرش فرود آوردند و در همان لحظه به شهادت رسیدند.

در اینحال ابو ثمامه صائدی به آسمان نگاه كرد و به حضرت گفت:

جانم فدایتان؛ دوست دارم قبل از شما به شهادت رسم و این نمازی كه وقتش رسیده به پا دارم.

امام حسین علیه السلام به آسمان نگاه كرد و فرمود:

نماز را یاد كردی؛ خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد؛ از دشمن بخواهید كه به ما مهلت نماز خواندن دهد.

در اینحال حصین گفت:

نماز شما قبول نیست.

حبیب بن مظاهر گفت:

آیا گمان می كنی كه نماز خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قبول نیست ولی نماز تو قبول است؛ ای حمار!

حصین و به دنبالش، دیگر افراد دشمن به حبیب بن مظاهر حمله كرده و بعد از كشته شدن عده زیادی از آنان، حبیب بن مظاهر به شهادت رسید. [22] .

سپس جون، غلام ابوذر غفاری، برای كسب اجازه نبرد، نزد امام علیه السلام آمد ولیكن حضرت فرمود:

تو برای در امان بودن از آسیب ها نزد ما بودی، اكنون تو آزادی؛ برو.

در اینحال جون به پای امام علیه السلام افتاد و گفت:

در خوشی ها با شما بودم و اكنون دست یاری از شما بر دارم؟! به خدا می دانم كه سیاه چهره و بدبو و از خاندان متعالی و صاحب شرافت و بزرگی نیستم؛ به خدا قسم، از شما جدا نگردم تا خون سیاهم با خون شما آمیخته گردد.

حضرت اجازه نبرد داد و جون وارد میدان شد و حدود و 25 نفر را به هلاكت رساند و سرانجام به شهادت رسید و امام علیه السلام بر بالینش آمد و فرمود:

بارالها! او را رو سفید گردان و خوشبو؛ با محمد و آل محمد آشنا و همراهش گردان. [23] .

پس از شهادت یاران، امام حسین و خاندانش تنها ماندند؛ از اینرو علی اكبر كه بیست و هفتمین بهار عمرش را تازه سپری كرده بود، جهت كسب اجازه نبرد به خدمت پدر ارجمندش آمد و حضرت اجازه داد؛ علی اكبر به سوی میدان قدم بر می داشت و حضرت به او نگاه می كرد و گریه كنان فرمود:

بارالها! شاهد باش كه شبیه ترین مردم از حیث سیرت و صورت به رسول و فرستاده ات، به میدان كارزار می رود؛ وقتی دلمان هوای پیغمبرت را می نمود، به او می نگریستم.

علی اكبر وارد میدان رزم شد و عده زیادی از دشمن را به هلاكت رساند و نزد پدر برگشت و گفت:

پدر جان! تشنگی مرا می كشد.

در اینحال امام حسین علیه السلام گریه كرد و فرمود:

فرزندم! به زودی به دست جدت سیراب می شوی كه تشنگی در آن راه ندارد.

علی اكبر به میدان بازگشت و پس از مبارزه شجاعانه، ناگهان تیری به سینه و ضربه شمشیری به سر مباركش فرود آمد و ندا زد:

یا ابا عبدالله! خداحافظ؛ این جدم است كه مرا سیراب می نماید.

به سرعت امام علیه السلام به بالینش آمد و چهره مباركش بر رخسار او گذارد و فرمود:

خداوند مردم ستمگری را كه ترا كشتند، نابود سازد، اینان چقدر بر خدا و رسولش گستاخند؛ پس از تو اف بر این دنیا.

و آنگاه از خون پاك فرزند دلبندش برداشت و به آسمان پرتاب كرد و لیكن قطره ای از آن به زمین بر نگشت. [24] .

پس از او فرزند مسلم بن عقیل، عبدالله، وارد میدان شد و بعد از مبارزه شجاعانه، به شهادت رسید.

سپس قاسم كه به سن بلوغ نرسیده بود، نزد عمویش آمد و امام حسین علیه السلام او را به آغوش گرفت و اشك ریخت و در حالی كه شمشیر بر كمرش ‍ روی زمین كشیده می شد، شمشیر به كمر بست و وارد میدان شد و چندی نگذشت كه ناگهان عمرو بن سعد ضربت شمشیر بر او فرود آورد و سرش را شكافت و قاسم به خون غلطید و ندا زد:

عمو جان! به دادم برس.

امام حسین علیه السلام به سرعت خود را به بالین قاسم رساند و ضربتی بر عمرو بن سعد نواخت كه دستش قطع شد و او فریاد زد و كوفیان برای نجاتش به میدان تاختند؛ سرانجام زیر سم اسبان هلاك شد و حضرت فرمود:

به خدا قسم، بر عمویت سخت است كه او را به یاری بخوانی و جوابت ندهد و یا یاریش سودی بحالت نبخشد. [25] .

و اما در اطراف خیمه ها تشنگی فریاد كودكان را به گوش می رساند و حضرت سیدالشهداء از آنان شرمنده!

در این حال، حضرت ابوالفضل نزد امام علیه السلام آمد و گفت:

مولای من! دلم از دست این منافقان به تنگ آمده و می خواهم از ایشان خونخواهی كنم.

امام حسین علیه السلام فرمود:

پس برای كودكان آبی بیاور.

حضرت ابوالفضل العباس با مشك سوار اسب شد و آهنگ فرات كرد؛ با اینكه حدود چهار هزار نفر از دشمن راه را بر او بسته بودند، با كشتن حدود هشتاد نفر، آنها را متفرق ساخت و وارد فرات شد و خواست با آوردن آب نزدیكان لبان تشنه اش، جرعه آبی بنوشد و لیكن به یاد تشنگی امام حسین علیه السلام و اهل بیتش افتاد و آن را به فرات افكند و با خود گفت:

اینك حسین وارد میدان جنگ شده است و تو آب گوارا می نوشی!

سپس مشك را پر كرد و به دوش راست گرفت و سوی خیمه ها می آمد كه دشمن او را محاصره كرده و بعد از مبارزه سخت، زید بن رقاد به كمك حكیم بن طفیل ضربتی به دست راست حضرت ابوالفضل زد و عباس علیه السلام فرمود:



و الله ان قطعتم یمینی

انی احامی أبدا عن دینی



و عن امام صادق الیقین

نجل النبی الطاهر الامین



به خدا سوگند، اگر دست راستم را قطع كنید، بی گمان از دین خود و امام و پیشوایم كه در ایمان خود صادق و فرزند پیامبر پاك و امین است، پیوسته دفاع می كنم.

آنگاه مشك به دست چپ گرفت و حكیم بن طفیل ضربتی به این دست عباس علیه السلام فرود آورد و حضرت مشك به دندان گرفت و تیری به مشك اصابت كرد و سرانجام تیری به سینه مباركش خورد و با گرزی آهنین بر سرش زدند و از اسب به زمین افتاد و امام حسین علیه السلام را ندا زد و حضرت به سرعت خود را به بالین سقای كربلا رساند و سر مباركش به دامن گرفت و فرمود:

اكنون كمرم شكست و چاره اندیشی ام فرو نشست. [26] .

و پیكر پاك علمدارش را به خیمه آورد و صدای گریه و ناله زنان و كودكان در خیمه ها بلند شده بود كه امام حسین علیه السلام با اشك بر چشم به آوای بلند ندا زد:

آیا كسی هست كه از حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دفاع كند؟ آیا یكتاپرستی هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آیا فریادرسی هست كه در راه خدا به فریاد ما رسد؟

در اینحال امام علیه السلام به در خیمه آمد و فرزند شیرخوارش، علی اصغر، را به آغوش گرفت و بوسه كنان فرمود:

بدا به حال این مردم؛ آنگاه كه جدت با آنها مخاصمه كند. [27] .

در اینحال حرمله بن كاهل تیری به گلوی مبارك كودك [28] زد و حضرت خون گلوی او را به كف دست گرفت و به آسمان انداخت و قطره ای از آن به زمین باز نگشت.

سپس حضرت تنها و بی یاور وارد میدان نبرد شد و پیوسته به دشمن می تاخت و می فرمود:



الموت خیر من ركوب العار

و العار أولی من دخول النار



أنا الحسین بن علی

آلیت أن لا أنثنی



أحمی عیالات أبی

امضی علی دین النبی



مرگ برتر از پذیرش ننگ و ذلت و ذلت بهتر از آتش جهنم است.

من حسین بن علی هستم؛ قسم خوردم كه سر ذلت فرود نیاورم.

از خانواده پدرم حمایت كرده و در راه آیین پیامبر كشته می شوم.

دشمن كه خود را ناتوان در مقابل حضرت می دید، جهت استیلاء بر حضرت، بین خیمه ها و امام علیه السلام موضع گرفت و ریحانه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:

وای بر شما! ای پیروان خاندان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمی هراسید، پس در این دنیا آزاد مرد باشید؛ اگر عرب هستید، به شئون نژادی خود توجه كنید. من و شما با هم می جنگیم و این زنان گناهی ندارند؛ تا من زنده ام، یاغیان و نادانانتان را نگذارید بر اهل بیت من تعرض ‍ كنند.

شمر لعنه الله گفت:

پیشنهادت را می پذیرم.

و آهنگ حمله بر سرور جوانان بهشت را شدیدتر كردند و از هر سو تیری به پیكر مبارك امام علیه السلام می انداختند؛ بر اثر زخم تیر و شمشیرها، حضرت خود را به طرفی كشاند و خواست لحظه ای بیاساید كه ناگهان سنگی بر پیشانی مباركش اصابت كرد و وقتی خون را از چهره پاك می نمود، تیری سه شاخه و زهر آلود بر سینه حضرت فرو رفت و فرمود:

بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله.

به نام خدا و بیاری خدا و بر آیین رسول خدا.

خدایا! تو می دانی كه ایشان مردی را كه روی زمین، فرزند دخت پیغمبری غیر از او نیست، می كشند.

حضرت تیر را بیرون آورد و دست را از خون پر كرد و به آسمان پاشید و آسمان سرخگون شد و قطره ای از خون به زمین باز نگشت.

در اینحال فرشتگان درگاه الهی گریه سر دادند و گفتند:

پروردگارا! این حسین، برگزیده تو و فرزند دخت پیغمبرت تست.

حق متعال حضرت قائم آل محمد (عج) را به ایشان نمایاند و فرمود:

به دست این، انتقام خواهم گرفت. [29] .

اینك بر كسانی كه آرزوی حضور در ركاب حضرت سیدالشهداء، سرور آزادگان را دارند، داشتن ارتباط عاشقانه پیوسته، تنها نشانگر صدق و راستی در ادعاست.


[1] سوره فجر /29.

[2] حضرت سيدالشهداء عليه السلام پنجشنبه، دوم محرم سال 61 به كربلا وارد شد.

[3] مقتل المقرم /231 و بحار الانوار 10/198.

[4] مقتل المقرم ص 235 به نقل از كشكول شيخ بهايي ج 2 ص 91 ط مصر از كتاب الزيارات محمد بن احمد بن داود قمي. و سيد بن طاووس در مصباح الزائر. مساحت زمين خريداري شده را چهار ميل در چهار ميل گفته اند. اهل لغت هر ميل را انتهاي مسافت ديد معمولي يك نفر كه معمولا دو كيلومتر است مي دانند؛ بنابراين، مساحت آن زمين 64 كيلومتر مربع خواهد بود.

[5] مقتل المقرم ص 248.

[6] همان /252 و اللهوف /88.

[7] ارشاد مفيد 2/92 - 91 و مقتل المقرم /259 نفس المهموم /245 - 243.

[8] مقتل المقرم /261 به نقل از اثبات الرجعة.

[9] ارشاد 2/93.

[10] مقتل المقرم /262 و اللهوف /95.

[11] احقاق الحق 19/430 - 429.

[12] مقتل المقرم /276.

[13] مقتل المقرم /283 و ارشاد 2/102.

[14] اگر عبارت كذبونا باشد، ترجمه همان است وليكن اگر به تشديد ذال (كذبونا) باشد، به معني ما را دروغگو خواندند و دروغ به ما نسبت دادند. خواهد بود.

[15] مقتل المقرم /286.

[16] اللهوف /102.

[17] مقتل المقرم /290 و اللهوف /102 و ارشاد مفيد 2/100 - 99.

[18] در امالي مجلس سي ام /137، صدوق نقل مي كند كه وهب را اسير كرده و نزد عمر بن سعد برده و او دستور داد تا سرش را از تن جدا كرده و به سوي لشكر امام عليه السلام انداختند.

[19] اللهوف /106 - و نفس المهموم /277.

[20] مقتل المقرم /314 و نفس المهموم /309.

[21] مقتل المقرم /297.

[22] مقتل المقرم /301.

[23] مقتل المقرم /313 و نفس المهموم /306.

[24] مقتل المقرم /325 - 318.

[25] مقتل المقرم /332 - 330.

[26] مقتل المقرم /340 - 334.

[27] همان /342.

[28] در برخي مقاتل گفته اند كه حضرت طفل شير خوارش، عبدالله، را به ميدان آورد و براي او از دشمن آب طلبيد. مقتل المقرم /342.

[29] اللهوف /127.